سلوک (۳)

سلوک (3)

آقای دولت آبادی مردی را میشناسم هواسن شماازآنهائی که شمادرکتاب سلوکتان تحت عنوان سنمارازویادکرده اید.میگفت:"سالهامی اندیشیدم که دولت آبادی ازکجااینهمه مردمش رامیشناسد؟" هموگفت:"شبی دردرون تراشی های خودم جواب راپیداکردم"وقتی به اوگفتم جواب چه بود؟"گفت:"چه رنجی کشیده این مرد!"

"...قرینه کردن دوتاعکس ِمادرودختربه نظرنکته‌ی نهفته‌ی خاصی درخودداشت که کسی جزخودفخیمه چیزی ازآن درنمیافت،مگربه گمان اینکه دخترچنان سرخ وسفیدوخوش چشم وابروکه عکس نشان میداد،خواسته باشد فخربفروشدبه مادرمفلوکی که روزگاری بیش ازسی سال پیش اورازائیده است.اما چشم ِکنجکاو ازچنان زاویه ای به دوعکس قرینه بی تفاوت نگاه نمیکرد.شایدبانگریستن به آن دوعکس نیت فخیمه رااین گونه تعبیرمیکردکه:

نمیخواهم به روزتوبیفتم مادر!نمیخواهم تن بدهم به شوهری که میتواندسالها بازنش درقهربماندوحتی یک کلمه بااوحرف نزندونمیخواهم به شکل توباشم درپنجاه وسه سالگی بایک جمعیت زادورودکه دوره اش کرده اند..."