شکرتلخ(6)
رویا
هیچ انسانی رانمی توانی بیابی که حتی کوتاه ترین لحظی زندگیش بین واقعیت ورویادرنوسان نباشد.امروزه وجه رویاکه مبین دنیای درون انسانهاست درهنرشگرف به اندازه ای اهمیت یافته که هنرمندان بی هیچ تردیدی چشم به واقعیت اگرنبندندپشت بدان میکنندچه که رویا وخیال راهزارلایه وواقعیت راسطحی ترین لایهی نازک ِحقیقت میدانند.درشکرتلخ میرزاباقرشوهرکبری به زن دیگری عنایت یافته وکبری براساس حسی ناشناخته به خواب می بیندوآن را به شکل زیربرای میرزاباقرتعریف میکند.عجیب است که این خواب عینابه واقعیت تبدیل می شود!من این خواب راازبین خوابهائی که دیده یا شنیده یاخوانده ام هنرمندانه ترمیدانم!
...خواب دیدم توازپائین یه دره راه می رفتی که یه مشت گل وسبزه خوش منظره داشت،اونجاکناریه سولاخی که مثه یه سولاخ موش بودگل قرمزقشنگی دراومده بودوتومشغول چیدن اون گل بودی اماهمین وخت که توسرت گرم گل چیدن بودازاون سولاخ یه عنکبوت گنده که تنش مثه یه تیلهی بلوری بودبیرون اومدوتندتندشروع کردبه دورهردوتاپاهات تارکشیدن وتاتواومدی بفهمی واون تاراروپاره کنی دستاتم گیرتارافتادوطولی نکشیدکه مثه یه طنافی که یه دوزدوباهاش ببندندعنکبوته ازسرتاپاتوتارکشیدوکنارت انداخت وخودش که ازاول تااون دقیقه هی گنده میشدوتااین وخت قدیه شترشده بودبالنگ وپاچهی درازوشیکم گندش به طرفت خیزورداشت که توبنای فریاد کشیدن گذوشتی اماهرکیم که برای کمک تومیومدکاری ازش ساخته نبودوخودشم یه جای بدنش گرفتارتارعنکبوت می شدووختیم من خودمورسوندم وبنای دادوفریادگذوشتم یه اسب سواراومدومنوبچموسواراسب خودش کردورم دادتوی جاده تنگ وتاریک وگفت توبروفکرخودتوبچت باش که این دیگه خلاصی نداره!
|