ازاوراق زر نگار کتابها

کارهای چپ وبلایه مکن که به دست چپت دهند کتاب

ازاوراق زر نگار کتابها

کارهای چپ وبلایه مکن که به دست چپت دهند کتاب

بهای حلوا

بهای حلوا

قابوسنامه

امیرعنصرالمعالی قابوس بن وشمگیر

حکایت_شنودم که روزی"شبلی"رحمه اله علیه درمسجدی شد،تادورکعت نمازبگزاردوزمانی برآساید،

(بنده اله فچرمیکنم که آسائیدن برآن دیگری غالب بودستی)

درمسجدکودکان دبیرستان بودند،اتفاق راوقت نان خوردن کودکان بود ودوکودک بنزدیک شبلی رحمته اله علیه

(چندباررحمته اله علیه؟!)

نشسته بودندیکی پسرِمنعمی بودویکی پسرِدرویشی ودورنبیل نهاده بودند،درزنبیل پسرِمنعم نان وحلوابودودرزنبیل پسرِدرویش نان ِتهی، پسرِ منعم نان وحلوا میخوردوپسردرویش ازوی حلواهمی خواست.پسرمنعم گفت:

"اگرتوراپاره ای حلوابدهم تو سگ ِمن باشی؟"

گفت:"باشم"

گفت:"بانگ ِسگ کن تاتوراحلوابدهم"

آن بیچاره بانگ سگ همی کردوپسرمنعم حلوابوی همی داد.چندکرت هم چنین بکرد وشیخ شبلی رحمت اله علیه(!)درایشان نظاره میکردومیگریست.

مریدان گفتند:"ای شیخ توراچه رسیدکه گریان شدی؟"

گفت:"نگاه کنیدکه طامعی وبی قناعتی به مردم چه میکند.چه بودی اگرآن کودک بنان ِخشک تهی خودقانع بودی وطمع حلوای آن کودک نکردی،تاوی راسگ ِهمچون خودی نبایستی بود."

(بندَه اله فچر میکنم شبلی به جای گریستن (گرَک=باید) به بچه میگفت:"کاردبه شکمت بخورد")

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد